..::dark dogs::..


به نام خدا

 

 

این داستان به صورت خواب دیده شده پس به درستی آن اعتماد نکنید!!

 

کپی برداری از این مطلب شرعا حرام بوده و مورد رضایت ما نیست.

 

 

 

 

 

 

خب

داستان در مورد 4 دوست بوده

 

ما تصمیم گرفتیم به سفری بریم

وقتی درحال سفر بودیم ناگهان بنزین ماشین تمام شد و آنجا یه محل تاریک بود و ما مجبور بودیم

شب در آنجا بمانیم تا در روز به دنبال ماشین دیگری برای دریافت بزنین برویم.

شب خوبی نبود.هوا سرد بود،ان جا تاریک بود و ما نمیدونستیم کجاییم...

 

من بین حالت خواب و بیداری بودم که احساس کردم بدنم روی زمین کشیده میشه ولی

انقدر خسته بودم که به خواب رفتم،وقتی بیدار شدم روی زمین بودم،اونجا خیلی عجیب بود

هنوز صبح نشده بود که انگار صدایی شبیه صدای ساعت های کلیسا شنیدیم و از خواب پریدیم

دم سحر بود هوا داشت روشن میشد که فهمیدیم روی یه قبر خوابیده بودیم 

وقتی بلند شدیم کنار قبر فرو ریخت و ما داخل یه تونل زیر زمینه شدیم

داشتیم سعی میکردیم بریم بیرون که روی دیوار نوشته بود "اینجا اخر خطه!"

خیال کردیم داریم خواب میبینیم ولی هر 4 نفر توی یه خواب؟

وقتی جلو تر رفتیم همسایمون رو دیدیم که به دار کشیده شده بود و تمام خون بدنش خارج شده بود

اون ها 2 هفته پیش قرار بود برگردن خونه

وقتی جلو رفتیم 2 تا سگ دیدیم که با یه چیزی مثل زنجیر بسته شده بودن به زمین

قدرت پارسشون انقدر بلند بود که احساس میکردی سقف راه رو درحال ریختنه

وقتی جلو تر رفتیم یه انسان رو دیدیم

من ازش پرسیدم که اینجا کجاست؟جوابی نداد

دوستم صداش کرد و گفت"با تو بود!"

ولی برنگشت 

من دستمو گزاشتم روی شونش ولی ولی با سرعت برگشت و گردنم رو گاز گرفت

چشماش فقط سفیدی داشت... معلوم نبود که اون چیه

من داشتم بی حس میشدم

وقتی دوستام سعی کردن نجاتم بدن یکی از دوستام توسط سگ های سیاه به قتل رسید

دوستای دیگه هم توی شوک اون حادثه بودن...

من احساس کردم دارم سبک میشم،قلبم نمیزد...

و من مُردم...

دوست دیگر:

من توی شوک بودم

ارزو میکردم فقط یه کابوس باشه...

یه نردبان با پله های شکسته در انجا بود که به بیرون راه داشت!!

با دوستم از پله ها رفتیم بالا...

هردومون میدونستیم اگر یکیمون بمیره دیگری تنها نمیتواند توی این برزخ زنده بمونه...

هیچ راهی نداشتیم جز "مقاومت" وقتی رفتیم بیرون دیدیم هوا هنوز تاریکه!چند انسان مرده

از راه دور داشتند نزدیک میشدند ،توی دست یکیشون قَمِه(چاقوی بزرگ) بود که پرت کرد و قمه

دقیقا وسط پیشانی من فرود امد

و چشمام برای همیشه بسه شد...

دوست دیگر:

 

تنها بودن توی یه جای لعنتی

جایی که همه دوستانت رو از دست دادی...

توی تاریکی شب

هوای سرد

و یه گله انسان مرده که دارن به سمتت میان

جایی که پُر از ماره و حتی نمیدونی کجاست...

"من" تنهام...

سردمه...

و بی کَسم...

وقتی یه سگ سیاه میپره و بازوتو گاز میگیره

تو داره ازت خون میره...

ولی از سرما "حسش" نمیکنی

بغض میکنی و ارزوت اینه که فقط یه خواب باشه...

ولی نیست...

این واقعیه!کاملا واقعی

توی یه برزخ لعنتی...

من سعی میکردم زنده بمونم...

داشتم فرار میکردم...

با دست خونی...

توی هوای سرد...

"تنهای تنها"

به یه آبشار رسیدم...

تنها 2 راه مانده بود...

بمیر،کشته شو

من تصمیم خودمو گرفتم...

و خودمو از بالا پرت کردم

وقتی به پایین رسیدم از شدت برخورد پاهام با زمین...

باهام شکست...

حالا فقط میتونم بخزم...

مرده ها دونه دونه میومدن پایین...

من...

مرگ...

مرده...

خودمو کشتم!

وقتی مُردم...

بعد از چند سال...

مردم پی بردن آنها در حال کشیدن نقشه هستن

 

برای آزادی میکشند...

 

 



آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: